+کتابخونه ثبت نام کردم و اتفاق هایی افتاد پر از خجالت برای من.
++آسمونمون ابری شد، اما بدون یک قطره باریدن پس صاف شد، آخر زد حال!
+++بعد یک هفته بالاخره غذا خوردم
++++دفترمو نمیتونم بر دارم(گم شده و تنبلی من) و حسابی کلافهام
+++++خیلی مسخرهس حرفی برای گفتن/نوشتن نداشته باشی و رسما چرت و پرت بنویسی، معذرت میخوام بخاطر هدر رفتن چند دقیقه از وقتتون:)
++++++اندکی باران، اندکی دوست و اندکی راه رفتن زیر باران و اندکی دعا و آرزو های شیرین.
++++++++مدرسه رو پیدا کردیم، مقابلش ایستادم و خیره شدم به ساختمونش و توی دلم گفتم"خدایا میشه موفق بشم و میشه کلی دوست پیدا کنم؟"
عنوان: من تب ندارم، اینو X هی آهنگین میگه و منم خوشم اومد گذاشتمش عنوان باشه ://
به آهنگ غمگین میگه یادگاری.
آهنگ بی کلام و غمگینی از گوشی پخش میشه،
میگه
عوضش کن این یادگاریه
تا حالا پیش اومده به یک چیزی فکر کنید بعد نگران بشید، و نگرانیتون جدی و منطقی باشه، یهو حواستون به یک چیزی پرت بشه و اون نگرانی یادتون بره؟
یه چیزی مربوط به مدرسه بود. خیلی هم مهم بود آخه وقتی یادم اومد حالت تهوع گرفتم از استرس، ولی حواسم پرت شد به شیر آب و کلا از یادم رفت.
هرچی فکر میکنم یادم نمیییاد
تو بودی،
من بودم و ماه،
و ستاره هایی که چشمک ن در آسمان شب دلبری میکردند.
باد موهایمان را موج وار در آسمان مخملی شب به رقص در میآورد.
تو بودی،
من بودم و شیطنت هایمان،
لبخند و خنده های واقعیمان،
که همچون الماس در صورتمان میدرخشید.
تو بودی،
من بودم و دنیای پر از سرخوشیمان
و قلب هایی که عاشقانه میتپید.
ماه بود،
من بودم و سکوت شبهای دلگیر.
ماه بود،
من بودم و ستارگانی که مال ما نبود.
ماه بود،
من بودمو لبخندی که تلخ بود.
ماه بود،
من بودمو قلبی که از خاطرات درد میکرد.
ناگهان ابری آمد و ماه را ناپدید کرد.
من بودم و من بودم و من.
و قلبی که دیگر تپیدن را فراموش کرده بود.
و باران تندی که سکوت دلگیر را میشکست
#من نوشت
#دلتتگ نوشت
#برای او نوشت
#شاید شب نوشت
حس غریبی که مدتیست همراهم شده،
صبح همان صبح نیست،
مردمان همان مردمان نیستند،
شور و اشتیاقی دیده نمیشود و
مدتیست حتی رخت نو در این روز ها به تن نکرده است،
راستی گفتم کودکان هم دیگر کودک نیستند؟!
دغدغه ها نیز دیگر به شیرینی آن دغدغه های قدیمی نیست.
دلیل اشک چشمانم نیز دیگر آن دلایل شیرین بچگی نیست!
راز و نیازم با حضرت عشق نیز تغییر کرده است.
مامان و بابام بچه هارو سپردن به من و گفتن ببرشون پارک
من
خلاصه توی رودربایستی با مامان و بابا و خانم و آقای مهمون گیر کردمو بردمشون.
توی فروشگاه که نمیگم چه آبرو ریزی شد:) رقصشونو هم نمیگم.
توی جاده هم هی میگفتم بچه ها سریع بدوید رد بشیم.
اونا هم مثل حون رد میشدن.
خلاصه توی پارکم نمیگم که با یکی بزرگتر از خودشون دعوا کردن و نمی گم کلی خستهام کردن.
خوش گذشت، خوب بود، ولی من دیگه توبه کردم از بچه بردن به پارک
دنبال اردک ها کرده بودن، توی دریاچه هم دنبال قورباغه میگشتن و حسابی خودشونو کثیف کردن، صدای منم بلند کردن، آبروی منو هم بردن.
عمرا دیگه پا به اون پارک بگذارم.
دارم همون چند قلم وسیله که برای مدرسه لازم دارم رو جا به جا میکنم.
۷ تا خودکار
۳ تا ماژیک فسفری
و پوشه هام.
یادم از کاف میاد، از پ، از لام.
صدای خنده هامون میپیچه توی ذهنم.
نگاه قهوهایی کاف از جلوی چشمام رد میشه.
از استرس حالم بد میشه،
ذهنم خالی میشه. و فقط یک سوال توی ذهنمه،
میتونم دوست جدید پیدا کنم؟
مهمونا رفتن و واقعیت تلخی که میگه ما چقدر غریبیم، مثل سیلی تو صورتم کوبیده میشه.
دلم گرفته و خدا خیر بده اینترنت رو که همیشه هم بد نیست!
هرچند، هرچی اینترنت گروی میکنم بازم کلافهام:)
انگار خفهام
دوباره از شب ها بدم اومده، تورو خدا زود صبح بشو:(((
از روز دوشنبه یعنی فردا، زندگی واقعیم شروع میشه، از بیکاری تموم میشم و میفتم توی دیگ کار و تلاش و زحمت. از بابتش خوشحالم و یکمم استرس دارم.
دیشب که نه امروز ساعت ۴ صبح اتفاقی افتاد که ما رو شکه کرد، کاش میشد بنویسمش تا شما هم شکه بشید
دیگه قرار نیست بیام و بلاگمو بروز کنم!
اولش میخواستم پاک کنم ولی با توجه به دفعات قبل متوجه شدم کار اشتباهیه، آخه من که بر میگردم پس چرا پاک کنم و دوباره باز کنم و دنبال دوستهام بگردم ؟؟؟؟
خدا حافظ تا ۲ ماه بعد :))
البته خوب چون امروز آخرین روز رها بودنم هست ممکنه کلی پست بگذارم شایدم نه.
از استرس فردا تمام تنم میلرزه و احساس سرما دارم:)
دعا کنید.
یه روز هایی داریم توی زندگیمون، که پر از سختی و دلهرهست. پر از غم و نا امیدیه، اگه خداییییی نکرده بهش رسیدین، با دقت به اطرافتون نگاه کنید. حتما حتما یه چیزی یا کسی هست که باعث دلخوشیتون هست. مواظبش باشین، اگه تو اون دوران از دستش دادید، به دست آوردنش محاله.
دارم تو اتاق خواهرم درس میخونم.
بلند بلند انگار که معلم باشم، دارم به جن ها درس میدم.
به در کوبیده میشه.
من: بلللههه؟
صدای خواهرم میاد: باز کن منم.
باز میکنم.
خواهرم: با کی حرف میزدی
من♀️
من: داشتم حفظ میکردم.
اون
من
نوع درس خوندم همینجوریه، بلند داد میزنم و راه میرم و.
تو مدرسه قدیمی، یکی بود که تو اووووووووووووووججج وحشتناکی های زندگیم با تموم مقاومت هام در برابر حرف نزدن و بروز ندادنشون کنارم بود.
#ناشناس
حس بدی دارم به تک تک این روز هایی که گذشت و در حال گذشتنه و در حال اومدن هست!
از تک تک ثانیه هام میترسم و دلم میگیره.
این نیز بگذرد.
ی بهم گفت
ماهور؟
بله؟
تصور کن مامانت.
؟
مامانت، فوت کنه
توی دلم گفتم خدا نکنهههه:/ ولی با آرامش گفتم خوب؟
تو میتونی همون آدم گذشته باشی؟
بدون فکر گفتم
البته که نه، دست میکشم از زندگی کردن. بابامو دوست دارم ولی با مامانم حسابی صمیمی و رفیقم.
ولی من تونستم، منم مثل تو، تنها دوستم مامانم بود، خواهرم با بابام صمیمی هست و منم با مامانم.
تو خیلی قوی هستی دختر، من تورو تحسین میکنم.
ولی من تونستم
غمگین نباش.متاسفم که نمیتونم آرومت کنم:(
خالهام گفت براش نامه بنویسم و کنارش دفن کنم.
نوشتی؟
آره.
آروم شدی؟
هومم
طفلک ی، از درون داغونه و ظاهرا شاد و بی خیال:)
عکس های دونفره اون و مامانش لا به لای کتابهاش پر شده.
زنگ تفریح هم زل میزنه به اون عکس ها:):
خیره شدم به افراد حاظر توی اتاق. چه حالمون خوب بود، کنار همیم. وقتی کنار هم هستیم، همه چیز قشنگ و به قول عین. صورتی تره، البته از نظر من وقتی کنار همیم همه جا رنگین تره، آسمون یه رنگ آبی خاصی داره، غذا طعم عشق میده، خونه روشن تره، قلبها به عشق هم می تپه ! پاییز با تموم سردی و دلگیریش، بهاریه! دقیقا مثل همون بهار سال ۹۳، که اومدن خونمون، با طراوت و دلبرانه:)
درباره این سایت