رویای ستارگان



+کتابخونه ثبت نام کردم و اتفاق هایی افتاد پر از خجالت برای من.

 

++آسمونمون  ابری شد، اما بدون یک قطره باریدن پس صاف شد، آخر زد حال! 

 

+++بعد یک هفته بالاخره غذا خوردم 

 

 

++++دفترمو نمیتونم بر دارم(گم شده و تنبلی من) و حسابی کلافه‌ام

 

+++++خیلی مسخره‌س حرفی برای گفتن/نوشتن نداشته باشی و رسما چرت و پرت بنویسی، معذرت میخوام بخاطر هدر رفتن چند دقیقه از وقتتون:)

 

++++++اندکی باران، اندکی دوست و اندکی راه رفتن زیر باران و اندکی دعا و آرزو های شیرین.

 

++++++++مدرسه رو پیدا کردیم، مقابلش ایستادم و خیره شدم به ساختمونش و توی دلم گفتم"خدایا میشه موفق بشم و میشه کلی دوست پیدا کنم؟" 

 

 

عنوان: من تب ندارم، اینو X هی آهنگین میگه و منم خوشم اومد گذاشتمش عنوان باشه ://

 

 

 به آهنگ غمگین میگه یادگاری.

آهنگ بی کلام و غمگینی از گوشی پخش میشه،

 میگه

عوضش کن این یادگاریه 

 

 

تا حالا پیش اومده به یک چیزی فکر کنید بعد نگران بشید، و نگرانیتون جدی و منطقی باشه، یهو حواستون به یک چیزی پرت بشه و اون نگرانی یادتون بره؟

یه چیزی مربوط به مدرسه بود. خیلی هم مهم بود آخه وقتی یادم اومد حالت تهوع گرفتم از استرس، ولی حواسم پرت شد به شیر آب و کلا از یادم رفت.

هرچی فکر میکنم یادم نمیییاد

 


تو بودی،

من بودم و ماه، 

و ستاره هایی که چشمک ن در آسمان شب دلبری می‌کردند.

باد موها‌یمان را موج وار در آسمان مخملی شب به رقص در می‌آورد.

 

تو بودی، 

من بودم و شیطنت هایمان،

لبخند و خنده های واقعی‌مان،

 که همچون الماس در صورتمان می‌درخشید.

 

تو بودی، 

من بودم و دنیای پر از سرخوشیمان

و قلب هایی که عاشقانه می‌تپید.

 

ماه بود،

من بودم و سکوت شبهای دلگیر.

 

ماه بود، 

من بودم و ستارگانی که مال ما نبود.

 

ماه بود،

من بودمو لبخندی که تلخ بود.

 

ماه بود،

من بودمو قلبی که از خاطرات درد می‌کرد.

 

ناگهان ابری آمد و ماه را ناپدید کرد.

من بودم و من بودم و من.

و قلبی که دیگر تپیدن را فراموش کرده بود.

و باران تندی که سکوت دلگیر را می‌شکست

#من نوشت

#دلتتگ نوشت

#برای او نوشت

#شاید شب نوشت

 

 

 

 


حس غریبی که مدتی‌ست همراهم شده،

صبح همان صبح نیست،

مردمان همان مردمان نیستند،

شور و اشتیاقی دیده نمی‌شود و 

مدتی‌ست حتی رخت نو در این روز ها به تن نکرده است،

راستی گفتم کودکان هم دیگر کودک نیستند؟! 

دغدغه ها نیز دیگر به شیرینی آن دغدغه های قدیمی نیست.

دلیل اشک چشمانم نیز دیگر آن دلایل شیرین بچگی نیست! 

راز و نیازم با حضرت عشق نیز تغییر کرده است.

 


مامان و بابام بچه هارو سپردن به من و گفتن ببرشون پارک

من

خلاصه توی رودربایستی با مامان و بابا و خانم و آقای مهمون گیر کردمو بردمشون.

توی فروشگاه که نمیگم چه آبرو ریزی شد:) رقصشونو هم نمیگم.

 

توی جاده هم هی میگفتم بچه ها سریع بدوید رد بشیم. 

اونا هم مثل حون رد میشدن‌.

 

خلاصه توی پارکم نمیگم که با یکی بزرگتر از خودشون دعوا کردن و نمی گم کلی خسته‌ام کردن.

 

خوش گذشت، خوب بود، ولی من دیگه توبه کردم از بچه بردن به پارک

 

 

دنبال اردک ها کرده بودن، توی دریاچه هم دنبال قورباغه می‌گشتن و حسابی خودشونو کثیف کردن، صدای منم بلند کردن، آبروی منو هم بردن. 

عمرا دیگه پا به اون پارک بگذارم.

 


دارم همون چند قلم وسیله که برای مدرسه لازم دارم رو جا به جا میکنم.

۷ تا خودکار

۳ تا ماژیک فسفری 

و پوشه هام.

 

یادم از کاف میاد، از پ، از لام.

صدای خنده هامون می‌پیچه توی ذهنم.

نگاه قهوه‌ایی کاف از جلوی چشمام رد میشه.

 

از استرس حالم بد میشه، 

 

ذهنم خالی میشه. و فقط یک سوال توی ذهنمه، 

میتونم دوست جدید پیدا کنم؟

 

 


 

 

 

قشنگ نیست آیا؟!


مهمونا رفتن و واقعیت تلخی که میگه ما چقدر غریبیم، مثل سیلی تو صورتم کوبیده میشه.

دلم گرفته و خدا خیر بده اینترنت رو که همیشه هم بد نیست!

 

هرچند، هرچی اینترنت گروی میکنم بازم کلافه‌ام:)

انگار خفه‌ام

 

دوباره از شب ها بدم اومده، تورو خدا زود صبح بشو:(((


از روز دوشنبه یعنی فردا، زندگی واقعیم شروع میشه، از بیکاری تموم میشم و میفتم توی دیگ کار و تلاش و زحمت. از  بابتش خوشحالم و یکمم استرس دارم.

دیشب که نه امروز ساعت ۴ صبح اتفاقی افتاد که ما رو شکه کرد، کاش میشد بنویسمش تا شما هم شکه بشید

دیگه قرار نیست بیام و بلاگمو بروز کنم! 

اولش میخواستم پاک کنم ولی با توجه به دفعات قبل متوجه شدم کار اشتباهیه، آخه من که بر می‌گردم پس چرا پاک کنم و دوباره باز کنم و دنبال دوستهام بگردم ؟؟؟؟

خدا حافظ تا ۲ ماه بعد :))

البته خوب چون امروز آخرین روز رها بودنم هست ممکنه کلی پست بگذارم شایدم نه.

 

از استرس فردا تمام تنم می‌لرزه و احساس سرما دارم:) 

دعا کنید.

 

 

 

 


من چپ دستم، تماااام کار هامو با دست چپ انجام میدم. حتی غذا خوردن، البته زمانی که چشم مامانمو دور ببینم. اگه مامانم باشه، با دست راست به سختی غذا میخورم. یه مدتی میشه بازوی دست چپم درد میکنه، تا یکم بهش فشار وارد میشه از درد چشمام بسته میشه. مامانم فکر میکنه بخاطر قلبمه، من فکر کنم گرفتگی ماهیچه باشه، شاید! احتمالا تسلیم بشم بریم دکتر، البته اگه دردش شدید شد.
عمو جونم و ما یک گذشته مشترک داریم و منم به شدددددت از این گذشته مشترک بدم میاد. خواه نا خواه حتی اگه راجب میز هم حرف بزنیم، یهو می‌بینیم ای بابا داریم راجب همون گذشته حرف می‌زنیم، اونا مشتاقانه ادامه میدن، من اما، دلم میخواد جمعشونو بهم بزنم و از گل و بلبل حرف بزنیم:) 
راستی، دختر عموم، چند وقتی میشه سینه‌ش درد می‌گیره، من میگم گاز معده‌اش هست که زده به سینه‌ش ولی.شاید قلبش باشه!  من سر حرفم ایستاده ام و میگم گاز معده‌ش هست و با خوردن رازیانه خوب میشه! یا هرچیز بادشکن!
#آی اَم داکتر*_^
##وقتی دیروز دستشو رو سینه‌اش گذاشته و اخم کرد از درد، سریع پریدن رنگموحس کردم، نفسم رفت. زن عمو بغض کرد:((
###دوشنبه میرن دکتر. 
####ولی به خدا من میدونم گاز معده‌ست!

حرف های عمه یکم. یک کوچولو بی ربطه!!!!!!! این بی ربطی یکم داره همه چیز رو خراب میکنه 

یه روز هایی داریم توی زندگیمون، که پر از سختی و دلهره‌ست. پر از غم و نا امیدیه، اگه خداییییی نکرده بهش رسیدین، با دقت به اطرافتون نگاه کنید. حتما حتما یه چیزی یا کسی هست که باعث دلخوشیتون هست. مواظبش باشین، اگه تو اون دوران از دستش دادید، به دست آوردنش محاله.



دارم تو اتاق خواهرم درس میخونم.

بلند بلند انگار که معلم باشم، دارم به جن ها درس میدم.

به در کوبیده میشه.

من: بلللههه؟

صدای خواهرم میاد: باز کن منم.

باز میکنم.

خواهرم: با کی حرف میزدی 

من‍♀️ 

من: داشتم حفظ میکردم. 

اون 

من


نوع درس خوندم همینجوریه، بلند داد میزنم و راه میرم و.


بچه ها امروز برام یک روز پر از خاطره بود!
صبح یک آهنگ گوش کردم که وقتی شنیدم که زندگی برام پر از خوشی های بچگی بود. بعدم مهمونایی برامون اومد که مربوط به همون آهنگن:)
این آهنگ برام پر از خاطرات بچگی من و خواهرم و اون ۳ تا پسرن که الان بزررگ شدن، همونطور که منو خواهرم بزرگ شدیم.
یادمه ما چهارتا(داداش کوچیکه کوچیک بود و زیاد با ما نبود) تا پیش هم می‌رسیدیم، بالشت بود که به هم میزدیم و خونه رو روی سر هم خراب می‌کردیم‌. کم پیش میومد که مثل آدمیزاد پای تلوزیون دراز بکشیم و کارتون نگاه کنیم. 

کاش بزرگ نمی‌شدیم.
اصفهان برام پر از خاطره های عزیزِ، مشهد برام بهشت واقعیه:) 

بچه ها کاش بزرگ نمی‌شدیم:) 
کاش آدم ها توی دنیای قشنگ بچگی بمونن^_^

الان با سه تا داداش ها(به غیر از کوچیکه) حرف نمی‌زنم. فقط موقع احوال پرسی یه سلام گفتیم و تمااامم! 

چقدر بد عوض شدیم:)

سر بر روی دست هایش می‌گذارد.
آهی می‌کشد و ذهنش شروع میکند به  پرسیدن سوال های همیشگی.
چه شد که اینگونه شد؟
دلیلش چه بود؟
چرا؟
و همچون همیشه برای هزاران سوالِ ذهنش جوابی ندارد‌‌ جز آه کشیدن دوباره‌.
به گذشته که فکر میکند متوجه میشود چه نامردانه بهترین لحظات زندگی‌اش تلخ تمام شده‌اند و این تلخی همچنان تمام نمی‌شود.

به توقع هایی که اطرافیانش از او دارند پوزخندی میزند و زیر لب زمزمه می‌کند
+با این وضعیت هیچی پیش نمیره. من هیچ کاری نمی‌تونم بکنم.

به مرگ فکر میکند. زندگی بی هدف و تلخ چه به درد می‌خورد؟! حیف زمین نیست این آدم را روی خودش تحمل کند؟! 

دوباره ذهنش به گذشته پر می‌کشد. قلبش سنگین می‌شود وقتی یادش از حسرت و آرزو هایش می‌افتد. حسرت ها و آرزو هایش همه تبدیل به رویایی دست نیافتنی شدند‌.
چقدر دنیا برای او تلخ بوده!
به چه چیزی دلش را خوش کند؟!

تنها دلخوشی اش باران های گاه و بی گاه پاییزی هست که وقتی به خانه تاریک برمی‌گردد صورتش را خیس می‌کند. آسمان تنها دوستش است که درکش میکند.
هرچقدر او اشک نمی‌ریزد، آسمان برایش طوفان به پا میکند و دریاها بهم می‌ریزد.




+آخیش چقدر سبک شدم:) 
++داستان تلخیه، اما.خداروشکر داستانه:)
+++چقدر خوبه ما خدا نیستیم:)
++++اما بد نبود آدما قبل به دنیا اومدنشون، خودشون سرنوشت و تقدیرشونو می‌نوشتن و تعیین میکردند.


میخوام بگم که بمونی تو پیشمو 
هیچ موقع تنها نذاری منو

کاش مدرسه هییییییچوقت تموم نشه‌‌. کاش آخر هفته فقط یک روز بود. کاش هیچچچچچچ نوع تعطیلی وجود نداشت. مدرسه بهترین مکان زندگیه. دانشگاه معرکه‌ست، شغل خوب نعمت بزرگیه، تلاش میکنم برسم به چیزی که میخوام. قسم میخورم بهترین باشم توی کارم.




پاییز یکی از فصل های مورد علاقه من است.
که بیرون بروی و باران بر سرت بریزد.
سرما مچاله‌ت کند و گرمای خانه و خانواده را بیشتر حس کنی.
بوی چای تغییر میکند.
پاییز فصل دوست داشتنی من است.
که روی نیمکتی، زیر درختی بشینی.
و باد برگ هارا بر سرت بریزد.
و تو برگ های ریزان را بشماری.
بلند شوی. 
برگردی به بچگی هایی که شاید زیاد هم دور نشده باشد.
برگ خشکی را پیدا کنی و رویش لگد کنی.
لذتی وجودت را فرا بگیرد.
پاییز فصل مهربانی‌ست.
که در سرمای روزهایش،
آغوش هایی مجانی میشود.
پاییز غروبش زیباست.
صبح هایش دلبرست 
پاییز خبر از زمستان می‌آورد.
پاییز باشد، عصر باشد، باران و بوی آشی که روی گاز قل قل میکند.
پاییز باشد، تو باشی، من باشم، و مایی که‌ چشم انتظار بارانیم برای دیوانه شدن:)
پاییز فصل سرمای آسمان و گرمای قلبهاست.


تو مدرسه قدیمی، یکی بود که تو اووووووووووووووججج وحشتناکی های زندگیم با تموم مقاومت هام در برابر حرف نزدن و بروز ندادنشون کنارم بود.

سال بعدش خودم رفتم سراغش. 
امسال دوریم. 
دیشب پیام داد.
سلام x , 
امیدوارم حالت خوب باشه و از مدرسه جدید خوشت بیاد. دلتنگتیم.

این پیام برام دنیا بود.


دیشب یه شب عجیب بود‌.
بدجور بی حوصله‌ام.
چالش مدرسه هم جالبه، شرکت میکنم(هرچند زیاد خوب تعریف نمیکنم)
امروز تا گردن کار دارم. 


بدم نمیاد شماره معلم فیزیک مدرسه قدیمی رو پیدا کنم و هرچه میخواهد دل تنگم بهش بگم! 
توی فیزیک به مشکل برخوردم. 
نمیدونم دقیییقا چطور مشکلمو حل کنم؟! باید با خانم شین حرف بزنم شاید یه وقت اضافه‌ایی داشته باشه که کمکم کنه از اولللل کمکم کنه:/


دیگه نمی‌کشم:)
خوش به حال دختر عمو که از دست فیزیک راحت شد:))
سال بعد خواهرم راحت میشه! 

پس کی من

سر بر روی دست هایش می‌گذارد.
آهی می‌کشد و ذهنش شروع میکند به  پرسیدن سوال های همیشگی.
چه شد که اینگونه شد؟
دلیلش چه بود؟
چرا؟
و همچون همیشه برای هزاران سوالِ ذهنش جوابی ندارد‌‌ جز آه کشیدن دوباره‌.
به گذشته که فکر میکند متوجه میشود چه نامردانه بهترین لحظات زندگی‌اش تلخ تمام شده‌اند و این تلخی همچنان تمام نمی‌شود.

به توقع هایی که اطرافیانش از او دارند پوزخندی میزند و زیر لب زمزمه می‌کند
+با این وضعیت هیچی پیش نمیره. من هیچ کاری نمی‌تونم بکنم.

به مرگ فکر میکند. زندگی بی هدف و تلخ چه به درد می‌خورد؟! حیف زمین نیست این آدم را روی خودش تحمل کند؟! 

دوباره ذهنش به گذشته پر می‌کشد. قلبش سنگین می‌شود وقتی یادش از حسرت و آرزو هایش می‌افتد. حسرت ها و آرزو هایش همه تبدیل به رویایی دست نیافتنی شدند‌.
چقدر دنیا برای او تلخ بوده!
به چه چیزی دلش را خوش کند؟!

تنها دلخوشی اش باران های گاه و بی گاه پاییزی هست که وقتی به خانه تاریک برمی‌گردد صورتش را خیس می‌کند. آسمان تنها دوستش است که درکش میکند.
هرچقدر او اشک نمی‌ریزد، آسمان برایش طوفان به پا میکند و دریاها بهم می‌ریزد.






سر به سجده گذاشتم و هی فکر کردم چی دعا کنم؟!
کدوم یکی رو بگم؟!
از کی شروع کنم؟
خیلی وقته باهم حرف نزده بودیم.

یهو برگشتم به دوران ابتدایی.


الهی،
یکتای بی همتایی، 
بر همه چیز دانایی،
 الهی ،
 عنایت تو کوه است وفضل تو دریا 
کوه کی فرسود و دریا کی کاست؟ 
خدایا ، 
ای داننده ی رازها ، 
ای شنونده ی آوازها ای بیننده ی نمازها ،
ای پذیرنده ی نیازها از بنده خطا آید واز تو عطا  

چشمامو بستم ادامه‌ش یادم نمیومد.
صدای خانم حیدری توی گوشم پیچید.

الهی خود را از همه به تو وابستم،
نا امیدم مکن،
بگیر دستم


#مناجات خواجه عبدالله انصار 


سبک شدم، همه دعاهامو توی همین چند خط گفته شد.




یک چیزی بگم؟!

خیلی خسته‌ام:)




باران که می بارد، جدایی درد دارد

دل کندن از یک آشنایی درد دارد …

هی شعرِ تر در خاطرم می آید اما

آواز هم بی همنوایی درد دارد

وقتی به زندان کسی خو کرده باشی

بال و پرت، روز رهایی درد دارد !

دیگر نمی فهمی کجایی یا چه هستی …

آشفتگی، سر به هوایی درد دارد

تقصیر باران نیست این دیوانگی ها 
تنها شدن در هر هوایی درد دارد …


#ناشناس


نفس عمیقی می‌کشم و به اتفاقات برنامه ریزی شده فردا که با شیطنت نگاهم میکنند، اخم میکنم. فردا روز جالبی است، جالب ترین قسمت روز، ساعت سه ظهر، بهتر بگویم ساعت ۳ بعدازظهر اتفاق می‌افتد.قرار است آقای کاف، خانه مان بیاید و این موضوع مرا زیاد خوشحال نمی‌کند.
امتحان فیزیک برق از سرم می‌پراند و من در دلم معلم سال قبل را مورد عنایت قرار می‌دهم. دکتر نیز باید بروم، نه برای خودم، برای همراهی شخص دیگری‌.

نوشته های خانم معلمی را می‌خوانم، از طرز رفتارش با شاگردان کوچکش، طرز تربیت کردن  آنها، برق شادی در چشمانم می‌نشیند و معلم جوان را تحسین میکنم. یادم از معلمان ابتدایی خودم می‌آید. 
هرگز آن روز شوم را فراموش نمی‌کنم، که بخاطر فراموش کردن رضایت نامه معلم تا توانست مرا سرزنش کرد و اشکم را در آورد، یا اوولین روز از کلاس اولم، معلم محکم مرا هول داد، شانه هایم به سرامیک های دیوار برخورد کرد. دردش هرگز فراموش نمی‌‌شود. یا معلم کلاس سوم که هنرش نفرین کردن و بد و بیراه گفتن بود، روزی آنقدررر نفرینمان کرد که آقای بنایی از پشت پنجره بی طاقت و عصبانی گفت
خانم کافیه دیگه، چی میخوای بچه های مردمو اینقدر نفرین میکنی؟! 
و خانم معلم جانی که با حرص پنجره را محکم بست و با چشم غره نگاهمان کرد و نفرین هایش را از سر گرفت.
مگر گناهمان چه بود؟! 
فقط درس سخت هندسه را نتوانستیم در یک جلسه هضم کنیم. نیاز داشتیم به یکی دو جلسه دیگر. 
ما هنوز در حل کردن ضرب و تقسیم مانده بودیم، کشیدن زاویه و گونیا را کجای ذهنمان جا میدادیم؟! 
معلم کلاس چهارم.
معلم کلاس پنجم اولین معلم خوب من بود، که با رفتارش فراموش می‌کردیم شخص مقابل معلم ماست، نه دوست صمیمی ما! راحت حرف میزدیم و یکدیگر را درک می‌کردیم.
معلم ادبیات کلاس ششم، فرشته‌ایی بیش نبود. و معلم علوم را نگویم که عشقی بود برای خودش:)
معلم ریاضی اما، از شانس خوبمان، همان معلم کلاس سوم بود. آه:) 


برای همین است که معتقدم هرکسی لیاقت معلمی را ندارد. 
معلمی سخت است، هرکسی عرضه‌اش را ندارد.
معلم مادر دوم است و باید چون مادری رحم داشته باشد و عشق نثار بچه هایش که از ده تا بیشتر است بکند. معلم باید فرشته‌ایی باشد که بتوان آن را سرلوح زندگی قرار داد. که خاطراتش خنده به لب بیاورد، نه قلب را پر از سیاهی نفرت کند. 
معلم باید مهربان باشد. دلسوز باشد، دست نوازش بکشد، نه چوب برای تنبیه.
معلمی یعنی صبر با بچه هایی با روحیه های متفاوت. 

معلم یعنی.


حس بدی دارم به تک تک این روز هایی که گذشت و در حال گذشتنه و در حال اومدن هست! 

از تک تک ثانیه هام می‌ترسم و دلم می‌گیره.


این نیز بگذرد.


ی بهم گفت 

ماهور؟

بله؟

تصور کن مامانت.

؟

مامانت، فوت کنه

توی دلم گفتم خدا نکنهههه:/  ولی با آرامش گفتم خوب؟

تو می‌تونی همون آدم گذشته باشی؟

بدون فکر گفتم 

البته که نه، دست می‌کشم از زندگی کردن. بابامو دوست دارم ولی با مامانم حسابی صمیمی و رفیقم.

ولی من تونستم، منم مثل تو، تنها دوستم مامانم بود، خواهرم با بابام صمیمی هست و منم با مامانم.

تو خیلی قوی هستی دختر، من تورو تحسین میکنم. 

ولی من تونستم

غمگین نباش.متاسفم که نمی‌تونم آرومت کنم:(

خاله‌ام گفت براش نامه بنویسم و کنارش دفن کنم.

نوشتی؟

آره.

آروم شدی؟

هومم




طفلک ی، از درون داغونه و ظاهرا شاد و بی خیال:)

عکس های دونفره اون و مامانش لا به لای کتابهاش پر شده.

زنگ تفریح هم زل میزنه به اون عکس ها:):


هوا عجیب عالیه، یه جور دلچسب و مخصوص پاییز. صبح بارون میومد و الانم ابریه.
با هم رفتیم بیرون، دلهره داشتم. مردم دسته دسته از این طرف بازار به اون طرف راه میرفتن و گوشه بازار هم پیرمرد ها نشسته بودن و شاید لذت می.بردن از هوای عالی پاییزی.
رفت توی مغازه، گفته بودم از خرید متنفرم؟ مخصوصا که بدونم قرار نیست چیزی بخرم، بی هدف بین لباس گشتن روانیم میکنه. میدونستم چیزی نمیخره، بازوشو گرفتم و خواهش کردم قدم بزنیم. ولی رفت داخل و حرصم داد. مثل همیشه. برای همین دلم نمیخواد هیییجوقت باهاش برم بیرون. چون میدونم سخت پسنده و سر هر چیزی دل دل میکنه. یا بخاطر قیمتش، یا بخاطر مدلش، یا بین دوتا چیز می‌مونه.

بازم چیزی نخرید.

اومدیم بیرون. دلم هوس آهنگ داشت. اینم گفتم که اوایل مدرسه تمممام آهنگ هامو پاک کردم؟! 

یک جمله از یک آهنگ با ریتم توی ذهنم می‌گذشت
ای وای عجب صورت ماهی.

تلاش کردم بقیه‌ش هم یادم بیاد. ولی نیومد.


توی راه برگشت، توی کوچه که خلوت بود آروم گفتم

ببین من یک چیزی میخونم، تو بگو مال تیتراژ کدوم فیلمه.
اهوم
تیتراژ پایانی سریال ساختمان پزشکان که هنوز یادمه خوندم.
با خنده گفت 
ساختمان پزشکان!
دقییییقااا.
چه روزهایی بود.
آره، انگار اون سال آخرین روزهای خوشم بود. بعد اون همه چیز شروع شد. یادته چقدر خوش بودیم؟ البته نبودیم ولی بهانه برای خوشی و فرار از ناخوشی زیاد بود. 
دوتایی با حسرت و غم آهی کشیدیم. و بعدم لبخند زدیم.
با لبخند گفتم
میدونی الان چی حال میده؟
چی؟
یک آهنگ شاد
خانواده شاد
توپ والیبال
تاب
هله هوله، مخصوصا بستنی وانیلی 
و یک دنیا بی غمی و چای:) 


دلم میخواست همچنان راه بریم. اما متاسفانه رسیدیم خونه. هنوز لباس های بیرون تنمون بود که زنگ خونه به صدا در اومد. 

اومدن دنبال عمه و بردنش. سینی چایی رو آماده کردم. خواستم سینی رو بر دارم ولی نتونستم. هی دستم لرزید. برای بار دوم امتحان کردم که به خودم مسلط باشم. ولی تسلط توی این ثانیه ها غیر ممکنه. مامانمو صدا زدم.
دوشنبه همه چیز وحشتناک تر میشه! 

و من لبخند میزنم به این دنیای قشنگ که یک کوچولو سخته:)


#عنوان: بخشی از تیتراژ ساختمان پزشکان:)

خیره شدم به افراد حاظر توی اتاق. چه حالمون خوب بود، کنار همیم. وقتی کنار هم هستیم، همه چیز قشنگ و به قول عین. صورتی تره، البته از نظر من وقتی کنار همیم همه جا رنگین تره، آسمون یه رنگ آبی خاصی داره، غذا طعم عشق میده، خونه روشن تره، قلبها به عشق هم می تپه ! پاییز با تموم سردی و دلگیریش، بهاریه! دقیقا مثل همون بهار سال ۹۳، که اومدن خونمون، با طراوت و دلبرانه:)

#یه بغض بی دلیل توی گلومه. شاید.

بابام قول داده یلدا میریم پیششون. باورم نمیشه بعد ۵ سال دوباره به هم نزدیک شدیم! فاصله شهر هامون ۲۰ دقیقه‌ست! این یعنی مهربونی خدا:)

راستی شاید، البته شایدددد جمعه هفته بعد بریم خونشون
احتمالا امشب تا صبححح بیدار باشم و شعر حفظ کنم! 
خدایا مرسی که هستی، که دارمت، که دارمشون، که حالم خوبه، که پر از حس خوبم، که چشم انتظار جمعه‌ام، که.


#و تنهایی همیشه احساس می‌شود:) 



## خیلی بده ما هنوز تلوزیون نداریم:(( نبود تلوزیون عجیب حس میشه:)



آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها