سر بر روی دست هایش می‌گذارد.
آهی می‌کشد و ذهنش شروع میکند به  پرسیدن سوال های همیشگی.
چه شد که اینگونه شد؟
دلیلش چه بود؟
چرا؟
و همچون همیشه برای هزاران سوالِ ذهنش جوابی ندارد‌‌ جز آه کشیدن دوباره‌.
به گذشته که فکر میکند متوجه میشود چه نامردانه بهترین لحظات زندگی‌اش تلخ تمام شده‌اند و این تلخی همچنان تمام نمی‌شود.

به توقع هایی که اطرافیانش از او دارند پوزخندی میزند و زیر لب زمزمه می‌کند
+با این وضعیت هیچی پیش نمیره. من هیچ کاری نمی‌تونم بکنم.

به مرگ فکر میکند. زندگی بی هدف و تلخ چه به درد می‌خورد؟! حیف زمین نیست این آدم را روی خودش تحمل کند؟! 

دوباره ذهنش به گذشته پر می‌کشد. قلبش سنگین می‌شود وقتی یادش از حسرت و آرزو هایش می‌افتد. حسرت ها و آرزو هایش همه تبدیل به رویایی دست نیافتنی شدند‌.
چقدر دنیا برای او تلخ بوده!
به چه چیزی دلش را خوش کند؟!

تنها دلخوشی اش باران های گاه و بی گاه پاییزی هست که وقتی به خانه تاریک برمی‌گردد صورتش را خیس می‌کند. آسمان تنها دوستش است که درکش میکند.
هرچقدر او اشک نمی‌ریزد، آسمان برایش طوفان به پا میکند و دریاها بهم می‌ریزد.




+آخیش چقدر سبک شدم:) 
++داستان تلخیه، اما.خداروشکر داستانه:)
+++چقدر خوبه ما خدا نیستیم:)
++++اما بد نبود آدما قبل به دنیا اومدنشون، خودشون سرنوشت و تقدیرشونو می‌نوشتن و تعیین میکردند.


میخوام بگم که بمونی تو پیشمو 
هیچ موقع تنها نذاری منو

کاش مدرسه هییییییچوقت تموم نشه‌‌. کاش آخر هفته فقط یک روز بود. کاش هیچچچچچچ نوع تعطیلی وجود نداشت. مدرسه بهترین مکان زندگیه. دانشگاه معرکه‌ست، شغل خوب نعمت بزرگیه، تلاش میکنم برسم به چیزی که میخوام. قسم میخورم بهترین باشم توی کارم.




مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها